در این 50 روز چی گذشت...و
از اول اول براتون میگم بعد از این که از رضا و نوید و روزبه در فرودگاه خداحافظی کردیم تازه به خودم گفتم چقدر خوب شد کسی به فرودگاه نیامد چون واقعا کار سختی است دلکندن خلاصه از اول راه مشخص شد که یکی از مشکل ترین کارهای که باید انجام داد تحمل دروری است و خوب کار راحتی هم نبود و نیست چون خانواده ما بدجوری وابستگی به هم دارند خوب من هم ... درهر حال مسافرت ما شروع شود خوب در راه خیلی به فکر این بودیم که از فرودگاه کانادا بدون مشکل (گیر) بیرون بیام که خدا را شکر بعد از یک گیر کوچک از فرودگاه بیرو آمدیم بلاخره یک نفس راحت کشیدم در فرودگاه جعفر خان و مهسا به دنبال ما آمده بودن که خوب دوستان خوب همیشه ما را خجالت می دهند چون راستش 3 ساعت هم هواپیما تاخیر داشت بالاخره بعد از 25 ساعت کفشام در آوردم و یک دوشی گرفتم آن شب جعفر خان ما را به رستوران برد جای شما خالی یک کباب حسابی زدیم البته قبلش در خانه یک لیوان هم زده بودیم بعد به خانه برگشتیم ساعت حدود 10 شب بود ولی زود خوابیدیم صبح ساعت 6.30 بیدار شدم وشروع کردم به درست کردن کامپیوترها خوب بدون کامپیوتر هم که نمیشه زندگی کرد (رضا خوب میدونه) در هر حال بعد از این که بهاره بیدار شود برای خرید به برون رفتیم هفته اول که رسیدیم هوا خیلی سرد بود که در این هفته من بهاره همه کارهامون را هم کردیم در هر حال بعد از مدت یک هفته کامپوتر ما راه افتاد همش به خودم می گفتم ایجا هیچ کسی نیست که بدردت برسد رضایی نیست که هر وقت گیر کردی برسونه خودش را و مشکل را حل کنه خلاصه هر جوری بود البته با کمک احمد شوهر لیلا کار ما حل شود در این هفته اول کلاسهای را که میخواستم (زبان)را به کمک بهاره شریک زندگیم ثبت نام کردیم البته 3 هفته هنور وقت داشتم چون تعطیلات کریسمس در راه بود. بعد از گذشت یک هفته بهرام خان آمدن وما از تنهای در آمدیم در طول این مدت که بهرام خان پیش ما بود بیشتر وقتها دوستان برای دیدن ایشان به اینجا می آمدند ویا دوتشان می کردن که خوب ما هم می رفتیم در مجموع خوب بود ولی من خیلی در فکر این بودم که زودتر برنامه های اصلیم شروع بشه در هفته سوم بودیم که متوجه شدیم سیروسخان در بیمارستان هستن وحال خوبی هم ندارند خلاصه بعد از گذشت این مدت کلاسهای من شروع شود روز دوشنبه وچهارشنبه صبح وبعد از ظهر از ساعت 9:30 تا 11:30 و1:00 تا 3:00 کلاس داشتم معلم این روزها یک خانم کانادایی است وخیلی هم سخت گیر ودر روزهای سه شنبه وپنج شنبه در یک جای دیگر یک معلم چینی دارم البته لهجه خوبی هم نداره ولی سرش خلوت تر است وبیشتر از ما سئوال میکنه خلاصه یک هفته ای بود که کلاسام شروع شده بود که سیروس عزیز که خیلی دوستش داشتین از بین ما رفت خودم از یک طرف ناراحت بودم واز طرفی بهاره هم خیلی بیتابی می کرد حدود یک هفته شبانه روز گریه کرد تا این که چند روزی به خانه جعفرخان رفتیم کمک کمک آروم شود در حال حاضر کلاسهایم ار که میرم وامید وارم زودتر را بیوفتم با دوستام هم قرار بسکتبال گزاشتیم روزهای یکشنبه ساعت 10 صبح در یک مدسه است البته سر پوشیده وخیلی خوب وهمچنین روزهای چهارشنبه از یک آگهی مجله ایرانی برای کار با تلویزون شهر ما کار میکنم البته پول خیلی خوبی نداره ولی برای آشنایی بیشتر بامحیط و از این که زبان هم بلد نیستم بد نیست تا ای که زبانم خوب بشه بدم نمییاد باهاش کار کنم البته خیلی اسم در کانادا کارند چون هم مجله است وهم تلویزیون دارند معمولان برای فیلم برداری از مجالس وسمینارها میرم وفیلمهای مختلف را هم براش (ادیت) میکنم خلاصه تقریبان برنامه هایم روبه راه است ولی باید بیشتر تلاش کنم .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home