آخرین خبرها از محمد ثنائی: January 2006

Sunday, January 29, 2006

بسکتبال با بچه های

روز یکشبنه با بچه ها(شهرام - مهران - رامبد - علی - ادی و...)قرار بسکتبال داشتیم ساعت 10:00 صبح خوب ازخواب بیدار شدم دیدم چه بارونی داره میاد خوشحال شدم چون بهتر از سرما زیاد است البته روز قبل یعنی شبه هوا خیلی عالی بود چون 7 درجه بالای صفر با بهار هم یک پیاده روی حسابی کردیم راستش شیر آب خراب شده بود یعنی وقتی می بندیمش باز هم آب میامد ازش خلاصه ماهم که خیلی دست به آچار هستیم سریع بازش کردم بعد با بهار به طرف یک مالی که حدید 30 دقیقه را ه بود حرکت کردیم در آخر شیر آب را درست کرم یادم رفت بگم البته چون دیدم ارزون ترین شیره آن 30$ است به همین خاطر تصمیم گرفتم هر جوری شده درستش کنم خوب از بسکتبال دور شدیم آره در خیابان حدود 25 دقیقه در زیر باران قدم زدم تا به مدرسه رسیدم چون ما در یک مدرسه بازی میکنیم که دو تا سالن بزرگ بسکتبال داره روزبه هم قبلاانجا مدرسه میرفته میگن جیم کری وکیانوریز هم در همین مدرسه درس خواندن حالا ما میریم آنجا بسکتبال خلاصه خوبه یک حرکتی می کنیم این دومین جلسه تمرین من بود یک روز هم چهار شنیه ساعت 8:00 شب میریم که خوب شلوغ تر است نه این که یکشنبه روز تعطیل است خیلیها سخت از خواب بیدار می شن ما که نه ما ورزشکار هستیم . روز اول که رفته بودم انقدر بدنم درد می کرد که نگو ولی امروز بهتر بودم بعد از بازی رفتیم به رستوران گل سرخ یک چای خودیم بعد در باره پول جای که باری می کنیم صحبت کردیم البته چه صحبتی همش خاطره تعریف کردن در آخر باید مبلغ 155 $ باید می دادیم که من چون از اول نبودم قرار شد فقط 75 $ بدم .خیلی حرف زیاد بود که بعدا براتون میگم ساعت 1:00 برای نهار به خانه آمدم 2 ساعتی درس خواندم بعد هم یک ماهی حسابی زدیم جای همه خالی در حال حاضر هم هوا مه است چشم چشم را نمیبینه عکس هم نشود بگیرم بعدا براتون می گیرم (از تیم ملیپوشان آبجو)نه

بنیاد خیریه کهریزک کانادا


Date & Time : 27 january 06 - 7:00 pm

Address : SHERATON HOTEL
روز جمعه ساعت 7 به وقت تورنتو برای فیلم برداری از بنیاد خیریه کهریزک به هتل شرایتون رفتم که ورودیش 60 $ بود. خوب تجربه بدی نبود ... چون هم کار فیلم را انجام دادم وهم عکاسی را . جمع حاضر پولدارهای مقیم کانادا بودند در ضمن شهردار تورنتو هم آمده بود آقای زرین مهر مدیر تلویزیون شهر ما به دنبالم آمد حدود ساعت 6:30 بعد از وصل کردن دوربین حدود 30 ساعت فیلم برداری کردم بعد شام را دادند بعد یک سره تا ساعت 11:45 مشغول فیلم برداری شودم کار سختی نبود چون من عاشق فیلم برداری هستم ولی حدود 45 دقیقه موزیک سنتی زدند که زیاد حال نکردم یعنی خسته شده بودم آخه بدترین چیز این است که آدم از چیزی خوشش نیاد بعد همن باید تمامش را به دقت نگاه کنه وفیلم بگیره مگه نه... قرار است که فیلمش را خودم دیویدی کنم . بهاره آن شب رفته بود مهمانی دوستش ساناز چون میخواست از کانادا به استرالیا برای درسش بره من هم قرار شد بعد از تمام شدن کارم به انجا برم ولی چون طول کشید به خانه رفتم که خوب دیدم بهاره نیست بعد آمدن دنبالم ومن را بردن با خودشان به خانه سانازینا 1 ساعتی انجا بودیم وساعت 2:00 هم خوابیدم

Thursday, January 26, 2006

نخستین نمایشگاه تحصیلی به منظور آشنایی با دانشگاه ه انتاریو

همي دفته پيش براي فيلم برداري به ايجا رفتم تجربه خوبي بود چون آقاي زرين مهر من را تنها گذاشت ورفت خوب من هم که کار بادوربين رابلد بودم ولي احتياج به کاکردن بيشتري با آن دربين داشتم که خدا را شکر بد نبود در آخر هم دوبين را برداشتم واز مردم يک مصاحبه کردم خلاصه بهتر از بيکاري است ولي اصلا دوست ندارم تا آخر عمرم يک فيلم بردار باشم .اين آقايي هم که پشتش به دوربين من است همين آقاي زرين مهر که همه کاره روزنامه و تلويزيون است يعني مان خودش است فردا هم قراره برم براي فيلم برداري از يک دورهي براي معلولين کهريزک در تورونتو از ساعت 6:00 بعد از ظهر تا فکر مي کنم 10:00 شب ادامه داشته باشد در خبر بعدي عکساش رابرايتان مي فرستم البته با توضيح کامل در ضمن شام و... هم روش است
Posted by Picasa

در این 50 روز چی گذشت...و

از اول اول براتون میگم بعد از این که از رضا و نوید و روزبه در فرودگاه خداحافظی کردیم تازه به خودم گفتم چقدر خوب شد کسی به فرودگاه نیامد چون واقعا کار سختی است دلکندن خلاصه از اول راه مشخص شد که یکی از مشکل ترین کارهای که باید انجام داد تحمل دروری است و خوب کار راحتی هم نبود و نیست چون خانواده ما بدجوری وابستگی به هم دارند خوب من هم ... درهر حال مسافرت ما شروع شود خوب در راه خیلی به فکر این بودیم که از فرودگاه کانادا بدون مشکل (گیر) بیرون بیام که خدا را شکر بعد از یک گیر کوچک از فرودگاه بیرو آمدیم بلاخره یک نفس راحت کشیدم در فرودگاه جعفر خان و مهسا به دنبال ما آمده بودن که خوب دوستان خوب همیشه ما را خجالت می دهند چون راستش 3 ساعت هم هواپیما تاخیر داشت بالاخره بعد از 25 ساعت کفشام در آوردم و یک دوشی گرفتم آن شب جعفر خان ما را به رستوران برد جای شما خالی یک کباب حسابی زدیم البته قبلش در خانه یک لیوان هم زده بودیم بعد به خانه برگشتیم ساعت حدود 10 شب بود ولی زود خوابیدیم صبح ساعت 6.30 بیدار شدم وشروع کردم به درست کردن کامپیوترها خوب بدون کامپیوتر هم که نمیشه زندگی کرد (رضا خوب میدونه) در هر حال بعد از این که بهاره بیدار شود برای خرید به برون رفتیم هفته اول که رسیدیم هوا خیلی سرد بود که در این هفته من بهاره همه کارهامون را هم کردیم در هر حال بعد از مدت یک هفته کامپوتر ما راه افتاد همش به خودم می گفتم ایجا هیچ کسی نیست که بدردت برسد رضایی نیست که هر وقت گیر کردی برسونه خودش را و مشکل را حل کنه خلاصه هر جوری بود البته با کمک احمد شوهر لیلا کار ما حل شود در این هفته اول کلاسهای را که میخواستم (زبان)را به کمک بهاره شریک زندگیم ثبت نام کردیم البته 3 هفته هنور وقت داشتم چون تعطیلات کریسمس در راه بود. بعد از گذشت یک هفته بهرام خان آمدن وما از تنهای در آمدیم در طول این مدت که بهرام خان پیش ما بود بیشتر وقتها دوستان برای دیدن ایشان به اینجا می آمدند ویا دوتشان می کردن که خوب ما هم می رفتیم در مجموع خوب بود ولی من خیلی در فکر این بودم که زودتر برنامه های اصلیم شروع بشه در هفته سوم بودیم که متوجه شدیم سیروسخان در بیمارستان هستن وحال خوبی هم ندارند خلاصه بعد از گذشت این مدت کلاسهای من شروع شود روز دوشنبه وچهارشنبه صبح وبعد از ظهر از ساعت 9:30 تا 11:30 و1:00 تا 3:00 کلاس داشتم معلم این روزها یک خانم کانادایی است وخیلی هم سخت گیر ودر روزهای سه شنبه وپنج شنبه در یک جای دیگر یک معلم چینی دارم البته لهجه خوبی هم نداره ولی سرش خلوت تر است وبیشتر از ما سئوال میکنه خلاصه یک هفته ای بود که کلاسام شروع شده بود که سیروس عزیز که خیلی دوستش داشتین از بین ما رفت خودم از یک طرف ناراحت بودم واز طرفی بهاره هم خیلی بیتابی می کرد حدود یک هفته شبانه روز گریه کرد تا این که چند روزی به خانه جعفرخان رفتیم کمک کمک آروم شود در حال حاضر کلاسهایم ار که میرم وامید وارم زودتر را بیوفتم با دوستام هم قرار بسکتبال گزاشتیم روزهای یکشنبه ساعت 10 صبح در یک مدسه است البته سر پوشیده وخیلی خوب وهمچنین روزهای چهارشنبه از یک آگهی مجله ایرانی برای کار با تلویزون شهر ما کار میکنم البته پول خیلی خوبی نداره ولی برای آشنایی بیشتر بامحیط و از این که زبان هم بلد نیستم بد نیست تا ای که زبانم خوب بشه بدم نمییاد باهاش کار کنم البته خیلی اسم در کانادا کارند چون هم مجله است وهم تلویزیون دارند معمولان برای فیلم برداری از مجالس وسمینارها میرم وفیلمهای مختلف را هم براش (ادیت) میکنم خلاصه تقریبان برنامه هایم روبه راه است ولی باید بیشتر تلاش کنم .

روحش شاد و یادش گرامی

روز چهار شنبه 28
دیماه 1384 سیروس خان (سی سی) خیلی غیر منتظره از بینمارفت و من و بهاره یکی از مهربونترین کسانی را که میشناختیم از دست دادیم که واقعا سخت بود.بخصوص برای بهاره . روحش شاد و یادش گرامی . اگر کسی خاطره ای از سیروس خان داره
یا مطلبی میخواد بنویسه میتونه از طریق"کامنت" این زیر اضافه کنه تا اینجوری همگی یادی از او کرده باشیم