آخرین خبرها از محمد ثنائی: February 2006

Monday, February 27, 2006

بسکتبال تیم

خوب این هم بروبچه های بسکتبال سمت راست شماره 23 خوش تیپه خودم هستم که می شناسید بعد در وسط شهرام هست با پیراهن مشکی که یک توپ هم در دستش هست در چپ هم شاهین برادر شروین است که از تهران مشناختمشون بچه های حافظ شیراز بودن با رامبود مشون(با پیراهن سبز) را هم میشناختم با بقیه هم همانجا اشنا شدیو البته بعضی هاشون من ار می شناختند ولی من یادم نمی امد خوب می دونید که من آدم معروفی هستم به همین خاطر خیلیها من را میشناسند ومن نمی شناسمشون از شوخی گزشته این هم عکس این بچه ها است که روزهای یکشنبه وچهار شنبه باهاشون بسکتبال بازی می کنیم یادش بخیر تیم دریا صنعت (آقا کاووس) را همه بچه ها روی فرم بودن مثل همین تیم که می بینید خلاصه یک تکونی خودمون را می دیم اگر بشه اسمشو ورزش گذاشت چون من عادت دارم در روز 7 ساعت ورزش کنم . در آخر به همه جوانها توصیه میکنم اگر میخواهند هیکلتون مثل افراد عکس بالا نشود ورزش را رها نکنید در ضمن اینها تازه ورزشکاربوده اند وای به حال شما

انجمن صنایع غذایی در کانادا

روز شنبه ساعت 1 تا 5 برای فیلم برداری قرار بود به هتل هیلتون بروم به بهار هم گفته بودم مربوط به رشته تو می شه خلاصه بعد از کمی پرسوجو متوجه شدیم دقیقا به رشته بهاره مربوط می شود . دو تای باهم رفتیم به انجمن در هتل. بهاره که از همان لحظه که وارد شود شروع به سلام واحوال پرسی کردن چون خیلی ها را می شناخت (استادش را دید ووو) ما هم مشغول کارمون شدیم خلاصه 4 ساعتی را انجا بودیم باهم چای وکیک خوردیم و بهاره هم به کارش رسید تقریبا 70 نفری بودن و فیلم برداریش هم خیلی سخت نبود حدود ساعت 5:15 کارمان تمام شده بود ولی آقای زرین مهر عزیز حسابی ما را کاشت حدود 45 دقیقه متظرش ماندیم تا در آخر آمد .بعد از این که به خانه رسیدم مدت 45 دقیقه استراحت کردیم چون شب قرار بود بریم خانه عمواینا بهاره زیاد حالش خوب نبود تا حدی گلوش درد می کرد ولی خوشبختانه سعید از این طرفا رد می شود که ما را هم با خودش برد عمو ینا زیاد مهمان نداشتن به جوز ما دوتا از دوستای سعید هم بودند جای همه خالی چنتا شاتی هم با عمو زدیم وبعد هم برای خواب با یکی از دوستان به منزل راهی شدیم تمام... ولی صبح ساعت 10 بسکتبال داشتم باید بیدار می شودم .

Wednesday, February 15, 2006

برای پدرمون دعا کنید


متاسفانه روز دوشنبه 13 فبرییه شب متوجه شدم که پدر را قرار است عملش کنند در واقع وقتی متوجه شدم که بابا در بیمارستان بود خیلی یک دفعه بهم ریختم چون به بچه ها گفته بودم اگر هر چیزی چه خوب وچه بد اتفاق افتاد به من بگید تا فردا صبح که با سارا صحبت کردم خیالم راحت نشده بود ولی بعد راحت تر شدم . بعضی ار چیزها در زندگی آدم اتفاق می افته که ارزشش را نداره سلامتیش راآدم در خطر بندازه ولی پدر ومادر ایرانی تنها چیزی که فکر نمی کنند سلامتی خودشون است وتا جایکه می توانند بچه های خودشون را به دندون می کشن نمی دانم چه بگم ولی این عشق که پدر ومادرمان ( وهمچنین دیگر پدر ومادران ایرانی البته نه همه ) دردل ما گزاشته اند بجوری خودشون را به ما وابسته کردن هر مشکلی که پیش می یاد فکر می کنم قسمتی از وجودم داره تحت فشار قرار می گیره مثل این که قسمتی ار بدن یا روح خودم است خلاصه امید وارم که هر چه زودتر حالشون خوب بشه وقول بده وقول بده واقعا موازبه خودش باشه اگر ما را دوست داره (من - لارا - بهمن - سارا - رضا - علی- و از همه مهمتر مامان ) خیلی دوست دارم که این مطلب را روی سایت بزارم تا همه بدونند که ما بچه ها چقدر شما را دوست دارم لطفا موازب خودتون با شید

Mustafa music turk

عصر روز یکشنبه 12 سپتامبر ساعت 6 برای فیلم برداری با... رفتیم به سالن ... که ترکتهای کانادا دور هم جمع شده بودن روز خیلی خسته کننده ای بود چون اولا برنامه شان سر وقت شروع نشد البته ایرانیها هم دست کم ندارند خلاصه 2 ساعت با آقای زرین مشغول قرار دادن دوربین در سالن وووشدیم خلاصه ساعت 8 بود که کاراشروع کردیم . قرار بود دو دوربینه فیلم برداری کنیم وقبل از شروع کار با آقای زرین مهر قرار گزاشتیم که اگربه سرم دست زدم یعنی کات و اگر صورتم را دست زدم یعنی من میرم روی خوانده ووو ولی وقتی کار را شروع کردیم هر کدام برای خودمان فیلم گرفیم و هیچ برنامه ای را کار نکردیم خوب اول این که تاریک بود دوم این که ما احتیاح به میکروفن داشتم که نداشتم سوم این که حالش نبود خیلی دقیق کار کنیم 1 ساعت اول خوب گذشت ولی یک ساعت بعد به سه ساعت تبدیل شود که دیگه جفتمان داشتیم از خستگی می موردیم یک عکس هم از خودم گرفتم که مشخص می کنه چه حالی داشتم البته از پایین گرفتم لطفا گیر ندید که چرا وچرا ساعت 11.30 هم راهی خانه شدیم حدید 30 ساعت راه داشتیم چون بعد از فرود گاه بود.

Monday, February 13, 2006

نمایشگاه گل ارکیده در کانادا

روز یکشنبه (ساعت 10 صبح) برای گرفتم فیلم به نمایشگاه گل وگیاه به همراه آقای زرین مهر رفتیم . من فیلم را گرفتم و ایشان عکسبرداری کردن جای همه گل دوستان و از جمله پدر ومادرعزیزم که عاشق گل هستن وهمچنین لارا خواهر گلم که هر روز برای رسیدگی به گل وگیاه خونه (حیاط پشت خونه) وقت می گزارد خالی مخصوصا گل ارکیده که خیلی گل قشنگی است قراره که روی فیلم تلویزیونی وهمچنین دی وی دی اش خودم کار کنم هر کسی دوست داشت می توانم بهش یک دی وی دی بدم . حالا چنتا از عکسهای که خودم گرفتم را بهتون نشان می دم راستی جای عبدی افشاررا هم خیلی خالی کردم چون واقعا جون می داد برای عکاسی متاسفانه من وقت نکردم خوب عکاسی کنم .
www.soos.ca

Saturday, February 11, 2006

سلام به همه شما عزیزان - مامان ناهید و باباصادق .رضا ثنا. علی ثنا.لارا مازیار درسا. بهمن کیان آرمین . سارا امید سانیا . نوید نفیسه خانواده . محترم شریعت زاده . مامانی عزیز . دایی بهرام مصی خانم . ژولی فرزین . یلداسلام مخصوص دارم امید وارم که همیشه خوب وسلامت باشد این فضا برای این درست کرم که بیشترازشماغزیزان خبر داشته باشم و همچنین یک خبری هم ازخودم به شما داده باشم .

Thursday, February 09, 2006

Blue Man Ggoup


روز دوشبنه بود ساعت دوازده از کلاس برگشته بودم که بهاره گفت آقای زرین مهر(مدیر تلویزیون شهر ما)تماس گرفته بهش یک زنگ بزن که متوجه شدم شب یک فیلم برداری از یک مجموعه کاملا هنری دارد. قرار است به یک خانم ایرانی که مقام اول را در این رشده گرفته است جایزه بدهند من هم قبول کردم قرار شد ساعت 4:45 به دنبالم بیان تا من را با خودشن به مرکز شهر ببرند
از شانس بعد این خانم یک برف جانانه هم گرفته بود که نگو من بدبخت هم یک 25 دقیقه ای دم در منتظر ایستاده بودم بعد از این که من را برداشتند به سرعت به طرف هتل رفتیم البته نه به این سرعت هم که گفتم چون یک ترافیکی بود که نگو بابا قوربون ترافیک تهران بدجوری همه چیر خر تو خر شده بود فقط پشت یک چراغ قرمز 20 دقیقه ایستاده بودیم خلاصه با 20 دقیقه تاخیر رسیدم ولی خوشبختانه هنوز برنامه شروع نشده بود در واقعه 45 دقیقه دیگه هم وقت داشتیم من هم شروع کردم به ور رفتن با دوربین .از 3 شبکه تلویزیونی تورنتو هم آمده بودن حالا شما تصور کنید من با دوربین کوچک خودم (البته نسبت به دوربین آنها)بین شون چکار میکردم . به اسرار شوهر خانم شخص مورد نظر فیلم برداری ما یک لیوان بزگ آبجو گرفتم بعد تا برنامه شروع بشود شروع به خوردن کردم در همین حال با یکی از این فیلم بردارها فرانسه انگلیسی ترکی ارمنی شروع به حرف زدن کردم بهش گفتم تو وقت کار مشروب نمی خوری گفت نه من هم گفتم ولی من می خورم چون کارم درسته در مستی خیلی فیلم برداری کردم بعد به من گفت اگر سیستم بیسیم میکروفن داری ببر به قسمت تنظیم صدا آنجا بزن من هم با کمال شرمندگی گفتم این سیستمی که شما میگید را ندارم چون دوربینم به اندازه کافی قوی است (زرشک) خلاصه برنامه شروع شد همان عکس بالا که می بینید بد نبود مخصوصا آدم سرش هم کمی گرم باشه فقط نمی دونم چرا دوربین روی شونم زیاد تکون می خورد (البته می دونم ماله همان لیوان آبجو بوده) خلاصه با خانم شمسی مصاحبه کردم ولی یک صوتی دادم آن هم پرجکتور خاموش شده بود فکر می کردم شارجش تمام شده ولی از فیشش بود خلاصه یک نفری همه کار کردم چون جا هم کم داشتم میکروفت را در جیب پشتم گذاشته بودم شانس آوردم که بادی از خودم ندادم واگرنه با صدای بلند بین فیلم برداری پخش می شود خلاصه شبی بود بین این فیلم بردارهای تلویزیونی برای خودم حسابی واول می زدم خدا می دونه چقدر به من فوش دادن چون با پرپکتور روشن تمام وقت داشتم از همه جا فیلم می گرفتم . قرار است که خودم دی وی دی همین شب را کارکنم . مرسی از این که مطالب این جانب را خواندید اگر صحبتی دارید لطفا در زیر متن روی کلمه (کامنت) کلیک کنید تا بعد

Wednesday, February 08, 2006

Oakville

Oakvilleروز شنبه با بهاره به
رفتیم خانه آقای مهربان (مریم) . تولد خاله فریماه بود حدود ساعت 4 سوار مترو شدیم بعد از 35 دقیقه به مرکز شهر رسیدم مدت 45 دقیقه وقت داشتیم تا قطار برسد به همین خاطر یک گشتی در مالهای آنجا زدیم البته تقریبا همه بسته بودند ولی بد نبود بهتر از این بود که در ایستگاه منتظر می شودیم . جای همه خالی یک هادداگی هم بر بدن زدیم هوا برفی بود و باد زیادی هم داشت ولی چون ما همش زیر زمین یا در مترو ویا در قطار بودیم کاری با هوا نداشتم خلاصه ساعت 5:20 دقیقه بود که

سوار قطار شدیم قطارش خوب بود مثل قطار تهران کرج (دو طبقه ) مدتی که در قطار بودیم با بهاره کمی روز نامه خواندیم خوب من که زبانم خوب است به بهاره هم کمک کردم (آره جونه خودم ) بلیط قطارتا اوکویل نفری 7$ بود ولی می شد با همان بلیط سوار اتوبوس هم شد فقط 50 سنت با ید می پرداختیم خلاصه بعد از این که رسیدیم سوار اتوبوس شودیم. شدت باد بیشتر شده بود به طوری که مسافت کوتای که با ید تا خانه خاله فریماه می رفتم حسابی یخ زدیم .بعد از این که ما رسیدیم 30 دقیقه بعد خاله فریماه باعمو جعفرآمدند(برای ماساژمریم فرستاده بودشون بیرون) مهمانها زیاد نبود ولی حدودا 9 نفر می شودیم مریم دوست داشت که مامانش را حسابی سورپریز کند که البته این کار را هم کرد بعد در مهمانی با آرش اشنا شدم پسر خوبی بود تا حالا ندیده بودمش در

املاک کار می کند جا همگی خالی با مریم وآرش حسابی مشروب خوردیم (زیاده روی) یک شیشه میز ویک جا شعمی هم شکستیم به طور کلی خیلی خوب بود ولی دفعه دیگه کمتر میخورم (البته هر دفعه همین را می گم) شب را که خوابیدیم صبح با عمو جعفر روی همین وب لاگهل کار کردیم ظهر هم یک گشتی در فروشگاه ها زدیم بعد هم ساعت 9 با عمو جعفر وممی دایه خاله فریماه به خانه برگشتیم متاسفانه به تمرین بسکتبالم نرسیدم ولی خوب خیلی خوش گذشت جای همه خالی